شهید همت
بچهها کسل بودند و بیحوصله. حاجی سر در گوش یکی برده بود وزیرچشمی بقیه را میپایید. انگار شیطنتش گل کرده بود.
عراقی آمد تُو و حاجی پشت سرش. بچهها دویدند دور آنها. حاجیعراقی را سپرد به بچهها و خودش رفت کنار. آنها هم انگار دلشانمیخواست عقدههاشان را سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقیو شروع کردند به مشت و لگد زدن به او. حاجی هم هیچی نمیگفت.فقط نگاه میکرد. یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقی.
عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که «بابا، نکُشید! من از خودتونم.» وشروع کرد تندتند، لباسهایی را که کِش رفته بود کندن و غر زدن که«حاجیجون، تو هم با این نقشههات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی.حالا شبیه عراقیهاییم دلیل نمیشه که...»
بچهها میخندیدند. حاجی هم میخندید.