شهیدحاج محمد ابراهیم همت
ریخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش را میبوسیدند. هرکار میکردی، نمیتوانستی حاجی را از دستشان خلاص کنی. انگاردخیل بسته باشند، ولکن نبودند. بارها شده بود حاجی توی هجوممحبت بچهها صدمه دیده بود؛ زیر چشمش کبود شده بود، حتا یکبارانگشتش شکسته بود.
سوار ماشین که میشد، لپهایش سرخ شده بود، اینقدر که بچههالپهاش را برداشته بودند برای تبرک! باید با فوت و فن برایسخنرانی میآوردیم و میبردیمش.
ـ خب، حالا قِصر در رفت؟ یواشکی آوردنش؟ وقتی خواست بره چی؟
بین بچهها نشسته بودم و میشنیدم چی پچپچ میکنند. داشتند خطّ و نشان میکشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادرقایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانیآمد. بچهها خیلی دلخور شده بودند.
سریع سوار ماشین کردیمش. تا چندصدمتر، ده، بیست نفری بهماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و حاجی بیاید پایین.