السلام علیک یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)

ایمیل وبلاگ
montazeran20@mihanmail.ir

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

 

 

شهید ابراهیم هادی

 


                              
  دزد خوش شانس: 

عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.
کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه
منبع: سایت شهید آوینی

.....................................................................................................

شهید بیضایی

 

 

.....................................................................................................

شهید سید مجتبی علمدار

 

رفتم وضو بگیرم و آماده شودم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود . جلوی نماز خانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت.
آن قدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم . با خود گفتم :«خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند؟!»
خواستم بروم داخل ، ولی گفتم خولتش را به هم نزنم. پشت در ایستادم. گریه های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم.
با خودم گفتم : «ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را می دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است ؟ »
از جلوی نازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نازخانه شدم. او رفته بود.
وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد ! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود!
خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است . کفش کتانی او حالت خاصی داشت.
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم . بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم ؛ سید خوبی های گردان ، سید مجتبی علمدار.

کتاب زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار

 

.....................................................................................................

 

شهید مجید بازوکی

از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان ۱۰۰۰ تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا کذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن ۱۳ تا از پیکر مقدس این شهدا. قول داد و گفت هرجوری شده من این ۱۳ تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. آخرش که داشت برگشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام. ۱۳ تا جا هم خالی داریم. هر کی می آد بسم الله….

مجید پازوکی بود. اومد توی کانال، ۱۳ تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک ….

.....................................................................................................

شهیدحاج حسین خرازی

نشسته بودم روی خاک ریز . با دوربین آن طرف را می پاییدم . بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. – آدم حسابی . بذار نفس تازه کنم . گلوم خشک شد آخه . گلویم ، دهانم ، لب هام خشک شده بود . آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین . دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین . به نظرم گالن های آب بود. بقیه اش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.

.....................................................................................................

شهید عباس کریمی

اولین عملیات تیپ محمد رسول‌الله «صلوات‌الله علیه» فتح‌المبین بود. این عملیات یک ویژگی دارد که باید در تاریخ ایران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شلیک حتی یک گلوله است. عملیات شناسایی این توپخانه که مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عملیات قرار می‌گرفت. عباس هم که کشته مرده این کارها بود. نتیجه کار هم انقدر درخشان بود که چشم همه را خیره کرد، و بیشتر از همه چشم صدام را.
البته عباس در این عملیات از الطاف بعثی‌ها بی‌نصیب نماند و پایش تیر خورد و قلمش حسابی خرد و خاکشیر شد و ماندنش بیهوده. افقی فرستادندش کاشان. عباس تا آخر عمر اسیر این زخم ماند.

.....................................................................................................

شهید حاج احمد متوسلیان

بعد از عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر زمانی که خدمت حضرت امام شرفیاب شدیم حاج احمد  از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی که خدمت امام رسیدیم ایشان با امام ملاقات خصوصی هم داشت برای عرض گزارش. زمانی که از خدمت امام برمی‌گشت دیدم که برادر احمد عصا در دست ندارد و خیلی سریع و خیلی خوب دارد حرکت می‌کند و اصلاَ احساس ناراحتی نمی‌کند. من از ایشان پرسیدم که عصا را چه کردی. گفت زمانی که خدمت امام بودم امام پرسیدند که پایت چه شده است گفتم که مجروح و زخمی هستم. حضرت امام دستی بر زخم پایم کشیدند و فرمودند ان شاءالله این زخم خوب می‌شود. من از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم و نیاز به عصا هم ندارم.

.....................................................................................................

شهید محمودرضا بیضایی

نماز شب در نوجوانی
معمولا توی اتاق پذیرایی درس می‌خواندیم. پذیرایی‌مان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می‌خواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم! یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمی‌خواند. به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند می‌شد می‌آمد توی اتاق پذیرایی و به نماز می‌ایستاد. هر شب هم که می‌گذشت نمازش طولانی‌تر از شب قبل بود. یک شب حدود دو ساعت طول کشید. صبح به او گفتم نماز شب‌ خواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا می‌کنی و صبح توی مدرسه چرت می‌زنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیده‌ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری! صحبت که کردیم، فهمیدم طلبه‌ای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد. بخاطر مدرسه‌اش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال می‌خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…

.....................................................................................................

شهید برونسی

آقای تونی می گوید: شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خدا پرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته ، ضتا خدا پر کشید

 .....................................................................................................

شهید شیرودی

«نیمه پنهان ماه»

 در یکی ار عملیات هایی هم که در کردستان داشتیم ،حین نبرد با دمکراتها ،
علی اکبر پس از اتمام مهماتش می بیند که یک اتومبیل حامل دمکراتها در حال فرار است
؛فورا پایین می آید و اتومبیل را با« اسکیتهای» هلی کوپتر از زمین بلند کرده و به همراه سر نشینان با خود به پادگان می آورد ،بسیار سریع و برق آسا این کار را انجام می دهد .

 روایت شهناز شاطر آبادی

.


.....................................................................................................

شهید همت

ریخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را می‌بوسیدند. هرکار می‌کردی‌، نمی‌توانستی‌ حاجی‌ را از دستشان‌ خلاص‌ کنی‌. انگاردخیل‌ بسته‌ باشند، ول‌کن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجی‌ توی‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ دیده‌ بود؛ زیر چشمش‌ کبود شده‌ بود، حتا یک‌بارانگشتش‌ شکسته‌ بود.
سوار ماشین‌ که‌ می‌شد، لپ‌هایش‌ سرخ‌ شده‌ بود، این‌قدر که‌ بچه‌هالپ‌هاش‌ را برداشته‌ بودند برای‌ تبرک‌! باید با فوت‌ و فن‌ برای‌سخن‌رانی‌ می‌آوردیم‌ و می‌بردیمش‌.
 ـ خب‌، حالا قِصر در رفت‌؟ یواشکی‌ آوردنش‌؟ وقتی‌ خواست‌ بره‌ چی‌؟
بین‌ بچه‌ها نشسته‌ بودم‌ و می‌شنیدم‌ چی‌ پچ‌پچ‌ می‌کنند. داشتند خط‌ّ و نشان‌ می‌کشیدند. حاجی‌ را یواشکی‌ آورده‌ بودیم‌ و توی‌ چادرقایمش‌ کرده‌ بودیم‌. بعد که‌ همه‌ جمع‌ شدند، حاجی‌ برای‌ سخن‌رانی‌آمد. بچه‌ها خیلی‌ دل‌خور شده‌ بودند.
 سریع‌ سوار ماشین‌ کردیمش‌. تا چندصدمتر، ده‌، بیست‌ نفری‌ به‌ماشین‌ آویزان‌ بودند. آخر مجبور شدیم‌ بایستیم‌ و حاجی‌ بیاید پایین‌..

 


.....................................................................................................
شهید ابرهیم امیر عباسی


مادر بهش گفت:ابراهیم،سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت:نه مادر،هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود ،ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد،همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم.صبح فردا،کلاه  را سر کشید و رفت.ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!گفتم کلاهت کو؟گفت:اگه بگم دعوام نمیکنی؟گفتم:نه مادر مگه چیکارش کردی؟گفت:یکی از بچه های مدرسمون با دمپایی میاد،امروز سرما خورده بود،دیدم کلاه برای اون واجب تره.
امام علی (علیه السلام):
آنچه را به دست می آوری ببخش تا مورد ستایش قرار گیری.

غررالحکم،ح

4716

.....................................................................................................

شهید مهدی زین الدین

چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

.....................................................................................................
شهید همت

ساعت‌ یک‌ و دو نصفه‌شب‌ بود.
صدای‌ شُرشُر آب‌ می‌آمد. توی‌تاریکی‌ نفهمیدم‌ کی‌ است‌.
یکی‌ پای‌ تانکر نشسته‌ بود و یواش‌، طوری‌که‌ کسی‌ بیدار نشود،
ظرف‌ها را می‌شست‌.
 جلوتر رفتم‌.
 


.....................................................................................................

 

 شهید محمد معماریان

خیلی از کارهای خانه را که بلد بود،خودش انجام می داد.وقتی هم مانع می شدیم،میگفت:(کجای اسلام آمده که همه کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!)چند ماهی رفت کلاس خیاطی ،زود یاد گرفت.باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت،لباس های مردانه می دوخت.کم کم مشتری هم پیدا کرده بود.در آمد هم داشت.پولش رو با مشورت و حساب شده خرج می کرد.


پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله):
بالا دست هر نیکی ،نیکی دیگری است تا آنجا که انسان،در راه خدا کشته شود،از این بالاتر نیکی ای وجود ندارد.

بحار الانوارفج74،ص60

 

.....................................................................................................
 

شهید آوینی

 

احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و ... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی می‌شد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین می‌کنی؟
همه سرها به سویش برگشت در ردیف‌های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستی‌ام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را می‌شناسی؟» 
گفت: «سید مرتضی آوینی است » منبع : کتاب همسفر خورشید


.....................................................................................................

شهید همت

 

بچه‌ها کسل‌ بودند و بی‌حوصله‌. حاجی‌ سر در گوش‌ یکی‌ برده‌ بود وزیرچشمی‌ بقیه‌ را می‌پایید. انگار شیطنتش‌ گل‌ کرده‌ بود.
 عراقی‌ آمد تُو و حاجی‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دویدند دور آن‌ها. حاجی‌عراقی‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ کنار. آن‌ها هم‌ انگار دلشان‌می‌خواست‌ عقده‌هاشان‌ را سر یک‌ نفر خالی‌ کنند، ریختند سر عراقی‌و شروع‌ کردند به‌ مشت‌ و لگد زدن‌ به‌ او. حاجی‌ هم‌ هیچی‌ نمی‌گفت‌.فقط‌ نگاه‌ می‌کرد. یکی‌ رفت‌ تفنگش‌ را آورد و گذاشت‌ کنار سر عراقی‌.
عراقی‌ رنگش‌ پرید و زبان‌ باز کرد که‌ «بابا، نکُشید! من‌ از خودتونم‌.» وشروع‌ کرد تندتند، لباس‌هایی‌ را که‌ کِش‌ رفته‌ بود کندن‌ و غر زدن‌ که‌«حاجی‌جون‌، تو هم‌ با این‌ نقشه‌هات‌. نزدیک‌ بود ما رو به‌ کشتن‌ بدی‌.حالا شبیه‌ عراقی‌هاییم‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ که‌...»
بچه‌ها می‌خندیدند.                       حاجی‌ هم‌ می‌خندید

.....................................................................................................

 


 شهید عباس بابایی

 
یک روز با عباس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد،چند کیلومتری مانده بود.یک دفعه عباس گفت:(دایی نگه دار) موتوجه پیر مردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت.عباس پیاده شد،از پیر مرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود.بعد از سوار شدن پیر مرد،به من گفت:دایی جان،شما ایشان را برسون ،من خودم پیاده بقیه راه رو میام.پیر مرد را گذاشتم جایی که می خواست بره .هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید،نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم ،همه مسیر را دویده بود.


پیامبر اکرم (ص):
محبوب ترین بندگان نزد خداوند،کسانی هستند که برای بندگان خدا،سودمندتر باشند

.....................................................................................................

شهید حسن باقری


سی چهل درصد نیروهای تیپ شهید شده بودند؛ بقیه هم می خواستند برگردند. این جوری همه باید عوض می شدند؛

چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسی. حسن گفت« خب ، کی می مونه تو تیپ ؟ این طوری باید هر سه ماه ی

ک تیپ درست کنیم،که فقط اسمش تیپه . بابا! جنگیدن موقتی نیست . باید با جنگ اخت شد.

جنگیدن برای سپاه واجب عینی صد در صده به تک تک شما هم احتیاجه . کادر تیپ باید ثابت باشه. غیر از این راه دیگه ای نیست.»

 


.....................................................................................................

 

شهید همت

یک روز خیلی ناگهانی به ابراهیم گفتم: «به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟» یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد. چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته
خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت به نقل از همسر ایشان

.....................................................................................................

شهید محمود کاوه

فهمیدیم عده ای تو مجلس عروسیشان، علاوه بر انجام کارهای ناشایست، برای مردم هم ایجاد مزاحمت کرده اند. محمود سریع یک گروه از بچه های سپاه را فرستاد آن جا؛ که چند نفری را که مست بودند، گرفتند و آوردند. مدتی گذشت تا آقای معصوم زاده برای هر کدامشان یک حکم صادر کرد. یکی از مجرمان، مردی بود که فروشگاه لوازم یدکی داشت و ما مشتری دائم اش بودیم؛ مدام می گفت: من بهتون خدمت می کنم، لوازم براتون می خرم، ببخشید. همه می دانستند محمود این جور وقت ها ملاحظه غریبه ها را نمی کند. برای همین گفت: بخوابانید، شلاقش را بزنید.به خاطر دارم یکی دیگر از آن ها رئیس بانک بود. می گفت: به همه ی شما ها وام می دهم، هر کاری ازدستم بر بیاد، براتون انجام می دم، فقط این بار رو ندیده بگیرین. محمود گفت: کسی این جا محتاج وام و پول شما نیست، حکمی را که برات صادر شده اجرا می کنیم، نه کمتر نه بیشتر
.....................................................................................................
 

شهید همت

خیلی عصبانی بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه کرده بودندش.

  ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر کس بخواهد روزه بگیرد، سحری به‌ش می‌رساند. ولی یک هفته نشده،‌ خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجی رسیده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد، یکی یک لیوان آب به خوردشان داده بود که «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهیم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.
ابراهیم با چند نفر دیگر، کف آشپزخانه را تمیز شستند و با روغن موزاییک‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. برای اولین بار خدا خدا می‌کردند سرلشگر ناجی سر برسد.
ناجی در درگاه آشپزخانه ایستاد. نگاه مشکوکی به اطراف کرد و وارد شد. ولی اولین قدم را که گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان کشیده شده بود که کارش به بیمارستان کشید. پای سرلشگر شکسته بود و می‌بایست چند صباحی تو بیمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خیال راحت روزه گرفتند

.....................................................................................................

 

 

 

شهید
مصطفی چمران

با خودش عهد کرده بود تا نیروى دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.
یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دکتر بگو بیا تهران.»گفت «عهد کرده با خودش، نمى آد
گفت «نه بیاد. امام دلش براى دکتر تنگ شده
بهش گفتم. گفت «چشم. همین فردا مى رم

 

برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر]


.....................................................................................................

 شهید بیضایی



 
   متن خاطره اختصاصی تسنیم با عنوان «یادی از پروازگر باغ شهادت» به‌قلم یکی از همرزمان شهید محمودرضا بیضایی به‌شرح ذیل است:

اولین بار محمودرضا را اواخر تابستان در حوالی حرم حضرت زینب (سلام  الله علیها) دیدم و با او آشنا شدم. رفتار و کردار او را که مشاهده می‌کردم مرا به فکر وا‌داشت که چگونه او و دوستان جوانش بعد از گذشت نزدیک سه دهه از سال‌های دفاع مقدس و عصر امام خمینی(ره)، همانند خط‌شکنان عملیات‌های فتح سوسنگرد و خرمشهر با ایمان و انگیزه قوی و شجاعت وصف ناشدنی در حمایت از اسلام و انقلاب اسلامی و دفاع از حریم اهل‌بیت(ع) مردانه ایستاده و مرگ را به بازیچه گرفته‌اند.

محرم در راه بود، قرار شده بود که با عملیات‌هایی اطراف حرم بی‌بی (سلام الله علیها) از اشغال دشمنان اسلام پاک‌سازی شده تا مردم محرم امسال بتوانند به‌راحتی و در امنیت کامل، در ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) عزاداری نمایند. محمودرضا نیز مانند بقیه برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کرد، خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. با شادی فوق‌العاده‌ای از حضورش بر بالای گلدسته‌های حرم جهت شناسایی دشمن تعریف می‌کرد و عکس‌های نابی  که از حرم مطهر و گنبد و بارگاه حضرت زینب(س) برای خود تهیه کرده بود.

یادم می‌آید در مرحله سوم عملیات آزادسازی مناطق غرب حرم مطهر عملیات تا شب ادامه پیدا کرد، مدافعین حرم با مشکل کمبود نیرو برای ادامه عملیات مواجه شده بودند، محمودرضا به آنها گفته بود: من به‌همراه پنج نفر دیگر داوطلبان حاضرم کار دفاع از منطقه هم‌جوار نیروها را تا صبح به‌عهده بگیرم تا امنیت منطقه جدید متصرفی تأمین شده و عملیات متوقف نشود. این در حالی بود که محمودرضا و همرزمان عراقی‌اش از صبح مشغول عملیات و بسیار خسته بودند. کاری بود که باور قبول انجام آن ناشدنی بود. فرمانده منطقه از این پیشنهاد بسیار تعجب کرد و با حالتی خاص گفت: مگر می‌شود؟! مترجم به او گفت: حسین ایرانی است! یعنی اینکه ایرانی‌ها با بقیه فرق داشته و شجاعت فوق‌العاده‌ای دارند. فرمانده عرب سرش را به‌علامت رضایت تکان داد و گفته‌ او  را تصدیق نمود.
وقتی به آن شهید خیره می‌شدید و رفتارش را زیر نظر می‌گرفتید، روحیه و شجاعت بچه‌های خط‌شکن عملیات کربلای5 را در او می‌دیدید، همیشه خندان بود و تبسم به چهره داشت. احترام خاصی به همرزمانش به‌خصوص پیشکسوتان می‌گذاشت.
این اواخر به‌طور مرتب او را می‌دیدم. پیگیری و تلاش بسیار جدی‌ای برای شناسایی منطقه دشمن و آماده سازی منطقه جهت عملیات داشت. دلش می‌خواست زودتر عملیات شروع شود و اطراف حرم نورانی عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب(س) از لوث وجود حرامیان پاک شود، روز عملیات هم در خط او را به‌همراه شهید حسین مرادی دیدم. هر دو مثل همیشه خندان و پرنشاط و فعال بودند. با تعداد دیگری از رزمندگان داوطلب مدافع حرم مطهر از دیگر کشورها روی زمین نشسته و مشغول صحبت و احتمالاً هماهنگی‌های لازم برای ادامه عملیات بودند. درگیری با تروریست‌های کافر به‌شدت ادامه داشت و آتش رزمندگان روی مواضع آنان باریدن گرفته بود. ساعتی بعد حسین مرادی در حین درگیری با دشمن هدف تک‌تیرانداز دشمن واقع و به‌شدت مجروح شد.حسین 2 هفته بعد در جوار حرم مطهر ام‌المصائب، حضرت زینب(س) پر کشید و هم‌پرواز شهدا کنار ملائک جنت شد.
بعد از عاشورا به ایران آمده بود، تلفنی احوالش را پرسیدم، می‌گفت: بچه‌هایی که به ایران آمده بودند، اکثراً برای عملیات به سوریه برگشتند اما او چند روزی دیگر برمی‌گردد. انگار برای بار آخر و دیدن خانواده و کوثر، کودک معصوم شیرخوارش آمده بود، ولی برگشتنش طول کشیده بود، مثل اینکه می‌خواست همه را سیر ببیند و خداحافظی کند آن‌وقت برود.
 
پدر بزرگوار شهید حسین مرادی می‌گفت که محمودرضا بیضایی به‌تازگی به منزلشان سر زده بود و از آنها که حدود 2 ماهی از شهادت فرزندشان در همان عملیات زینبیه می‌گذشت، احوال‌پرسی کرده بود. شاید دلش می‌خواست از خانواده همرزم دیگرش شهید محمد جمالی هم در کرمان دیدن کند اما آدرسی از او نداشت. شهید جمالی با محمدرضا با هم در عملیات آزادسازی منطقه زینبیه حضور داشتند. شهید جمالی در یک صبح زود در مرحله دوم عملیات آزادسازی منطقه زینبیه کنار شهید بیضایی عاشورایی شد و پاداش حضور مخلصانه‌اش در جبهه‌های دوران دفاع مقدس را کنار حرم بی‌بی(س) از خدا گرفت.
شهید بیضایی در 23 دی ماه برای چندمین بار به جبهه برگشت اما 4 روز بعد در روز ولادت باسعادت پیامبر اعظم(ص) به آرزوی دیرینه‌اش رسید، همراه با ملائک حرم به‌سوی آنها پرواز کرد و نامش در دفتر فدائیان حرم زینبی ثبت گردید و کربلایی شد. یاد و خاطره‌اش برای همیشه در دل‌های همه مشتاقان و فدائیان حرم حضرت زینبی زنده و جاوید خواهد ماند.
همرزم شهید محمودرضا بیضایی
خبرگزاری تسنیم: شهید بیضایی در ۲۳ دی ماه برای چندمین بار به جبهه برگشت اما ۴ روز بعد در روز ولادت باسعادت پیامبر اعظم(ص) به آرزوی دیرینه‌اش رسید. همراه با ملائک حرم به‌سوی آنها پرواز کرد و نامش در دفتر فدائیان حرم زینب(س) ثبت و کربلایی شد.
 
 
 




 

 

 

 

نظرات  (۴)

آقا واقعا مطالب جالب و مفید بود خدا خیرتان دهد 
دست همه بچه های وبلاگ درد نکنه
سلام ..عالی بود..ایشالله خودشون دست ما رو بگیرن...یا علے
سلام فیلم شهید بیضایی و خاطرات شهید همت عالی بودن.
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۹ رفیق گمنام
سلام خیلی خیلی متشکرم از این مطالب زیبای شما دوست عزیز
التماس 2a

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی